دریچه ای به ساختارشناسی افسانه- متل بز زنگوله پا
این کتاب شامل سی روایت متعدد در خصوص داستان بز زنگوله پا است. در این کتاب، این داستان از جمیع جوانب بررسی شده و به تمامی نکات پیدا و پنهان این داستان پرداخته شده است. این کتاب نشان میدهد که جغرافیا عنصری حیاتی در نوع روایت این داستان بوده و با توجه به ویژگیهای هر منطقه، روایت یاد شده از این داستان متفاوت است و برای مثال روایت تهرانی از این داستان با روایت تفرشی متفاوت است و هر کدام عناصر منحصر به فرد خاص خود را دارد.
دلیل این موضوع این است که افسانهها به طور کلی و افسانههای عامیانه به طور اخص، تاریخ ندارند. زمان ندارند. مکان ندارند. راوی دارند، در هر دورهای صدها نفر ممکن است یک افسانه را روایت کنند. اما به طور روشن نمیتوان گفت که سازنده اولیه آنها چه کسی بوده است؟
در هر دورهای،هر راوی بنا به دید و درایت خود چیزی به آن میافزاید تا اینکه شکل قوام یافته و به نسبت ثابت خود را پیدا میکند.
در میان افسانهها و قصههای شرقی و ایرانی، افسانه “بز و سه بزغاله” یا “بز زنگوله پا” و به صورتی معروفتر، “شنگول و منگول” از آوازه بیشتری برخوردار است.
خلاصه داستان با روایتی کودکانه اینگونه است که:
کی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش میگفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. اینها با مادرشان در خانهای نزدیک چراگاه زندگی میکردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و برها خانه گرفته و همسایهاش شده، خیلی نگران شد و به بچهها سپرد که مراقب باشید.
اگر کسی آمد و در زد از درز در و سوراخ کلید خوب نگاه کنید، اگر من بودم در را باز کنید، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.
بچهها گفتند: چشم.
بُز رفت یک ساعت دیگر گرگ آمد در زد.
بچهها گفتند: کیه؟
گفت: «منم، منم مادرتان!»
بچهها گفتند: «دروغ میگی، صدای مادر ما نازکه، اما صدای تو کلفته.»
دوباره برگشت و در زد.
باز بچهها پرسیدند: «کیه؟»
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، منم مادرتون.»
بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «دروغ میگی، مادر ما دستش سفیدِ تو دستت سیاهه.» گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و همان حرفها را زد. باز بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «تو دروغ میگی مادر ما پاهاش قرمزه، تو پاهات قرمز نیست.»
گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت وقتی که پاهاش رنگ حنا شد، آمد در خانه بز و همان حرفها را زد. بچهها این دفعه در را باز کردند، گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد.
نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت. وقتی به در خانه رسید، دید در باز است، تعجب کرد. بچهها را صدا زد اما جوابی نشنید.
حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید، بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»
حبه انگور گفت: «نمیدانم.»
بز رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول مرا تو خوردی؟»
شغال گفت: «بیا خانه مرا ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه.»
بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچهاش، آش میپخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن).
گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ میکنه؟! آش بچههای مرا پر از خاک و خل میکنه؟!»
بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟»
گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان. من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو.»
بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «روز جمعه. فردا.»
چنانچه میدانیم مادر در آخر گرگ را شکست میدهد.
به گونهای بالغ بر 30 روایت از این افسانه، رصد و ثبت شده است. روایتهای یزدی، روسی، تهرانی، تاجیکی، سیستانی، همدانی، دشتستانی،کرمانی،تفرشی، افغانستانی، آلمانی و… . این داستان در این کتاب از منظر روایت شناسی، ساختارشناسی و درونه شناسی بررسی شده است.
arashtirafkan@gmail.com –
کتاب بسیار جالب توجه و فوق العاده ای است.